"فروغ فرخزاد" خداحافط عشق من
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
میبرم تاکه در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق!
زین همه خواهش بیجاه و تباه
میروم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم
تا ازین پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید!
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب
خونین دل
میروم
از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل